کسرای عزیزم
این روزها – روزهای پس از پا به جهان نهادنت را میگویم – عجیب به شمردن روزها و ساعتها عادت کردهام. وقتی کسی از من سن تو را میپرسد ناخودآگاه ذهنم مبدأ زمانی خویش را بر ساعت پنج عصر سی ابان میزان میکند و باز هم ناخودآگاه – چون زمانسنجی خودکار – عقربه زمان را میلغزاند تا من سن تو را به دقیقه و در لحظه حساب کنم و بر زبان جاری سازم. بعد پنداری بیدار از خلسهای یا هشیار از نشئهای احساس مادرانه ام جایش را دوباره به منطق مادر بودنام میدهد و میمانم با این همه لحظهی شاد با تو بودن چه بسیار شادیها که کردهام و چه بسیار شادیها که در کنار تو نبودنام از کف دادهام.
سلام به دوستای عزیزم عکسای یگانه هستیم کسرا
کسرای گلم در پارک
به خدا جونمی
پسرم در حال ساختن ماشین
نمی دونید با چی دقتی می ساخت
پسرم سوار بر اسب
پسرم عاشق عینک بندس
بخند پسرم که با خنده هات به من زندگی میدی
زندگی من اخه اینجا جای خوابیدنه
فدای اون سرسره بازیت بشم من
عشقم خیلی هندونه دوس داره
فرشته ی من با ارامش بخواب من همیشه در کنار تو هستم خیلی دوست دارم.